صاحب عشق

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که

زانوی غم بغل گرفته و گوشه‌ای غمگین نشسته

است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد، شاگرد

لب به سخن گشود و از بی‌وفایی یار صحبت کرد و

اینکه دختر مورد علاقه‌اش به او جواب منفی داده و

پیشنهاد ازدواج با دیگری را پذیرفته است.

شاگرد گفت که سال‌های متمادی عشق دختر را در قلب

خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد

دیگر او احساس می‌کند باید برای همیشه با عشقش

خداحافظی کند.

شیوانا با تبسم گفت: اما عشق تو به دخترک چه ربطی

به دخترک دارد؟

شاگرد با حیرت گفت: ولی اگر او نبود این عشق و

شور و هیجان هم در وجود من نبود.

شیوانا با لبخند گفت: چه کسی چنین گفته است؟

تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش

عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است،

این ربطی به دخترک ندارد!

هر کس دیگری هم جای دختر بود،

تو این آتش عشق را به سمت او می‌فرستادی.

بگذار دختر برود!

این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست؛

 مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی ، معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد!

دختر اگر رفت با رفتنش پیغام دادکه لیاقت این آتش

ارزشمند را ندارد. چه بهتر!

 بگذار او برود تا ...

صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند.

اشک مادر

پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه می‌کنی؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمی‌دانم عزیزم، نمی‌دانم!
پسرک نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه می‌کند؟ او چه می‌خواهد؟
پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همه‌ی زن‌ها گریه می‌کنند بی هیچ دلیلی!

پسرک از اینکه زن‌ها خیلی راحت به گریه می‌افتند، متعجب بود.
یک بار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می‌کند؛ از خدا پرسید: خدایا چرا زن‌ها این همه گریه می‌کنند؟
خدا جواب داد: من زن را به شکل ویژه‌ای آفریده‌ام؛ به شانه‌های او قدرتی دادم تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند.
به بدنش قدرتی داده‌ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند، به دستانش قدرتی داده‌ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند، او به کار ادامه دهد.
به او احساسی داده‌ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد؛ حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند.
به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد و از خطا های او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده‌ام تا هر هنگام که خواست فرو بریزد.
این اشک را منحصراً برای او خلق کرده‌ام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند.

چی میشد همه ما مثله این پسر بودیم؟

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر١٠ ساله‌اى وارد

 

کافی شاپ

 

هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن

 

سراغش رفت.

 

پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟

 

خدمتکار گفت: ۵٠ سنت


 

 

پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد

 

 . بعد پرسید:

 

بستنى خالى چند است؟

 

خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون کافی شاپ

 

منتظر خالى شدن

 

میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت : ٣۵ سنت

 

پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت:

 

براى من یک بستنى بیاورید.

 

خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت.

 

 پسر بستنى را تمام

 

کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت.

 

هنگامى که

 

خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در

 

 کنار بشقاب خالى،

 

١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود!

داستان جالبی هست....از دستش ندین

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد
چیزی شکایت میکرد.تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که
با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. 
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد،
 کشاورز قاطر پیر را  به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد.
بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت راآغاز کرد.
ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد.

هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد،

 مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد،

 اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد،

او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت: 

خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی  در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود،
 بنابراین من هم تصدیق میکردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت: 

آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!!!
:دی

خودتون قضاوت کنید...

*
*
*
و این گونه بود که روز به روز زنــدگی برای ما سخت تر شد...1

کلاه فروش...

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.

سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد و او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری ؟

ایول...دلم خنک شد...گوسفند

کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست
مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید
پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟
کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری و روابط جنسی نا مشروع است
مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد
بعد کشیش از او پرسید تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟
مردک گفت من روماتیسم ندارم
اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است

گل سرخی برای محبوبم ...( حتما تا تهش بخونید و نظر یادتون نره)

شمارو بخدا تا اخرش رو بخونید...مطمئنم خوشتون میاد

" جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد .


او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود,اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد . دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد:

"دوشیزه هالیس می نل" .

با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند." جان " برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند .

هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

" جان " درخواست عکس کرد ولی با مخالفت " میس هالیس " روبه رو شد . به نظر هالیس اگر " جان " قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک .

هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .

بنابراین راس ساعت 7 " جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود .

ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید : ادامه مطلب

ادامه نوشته

اینم یه داستان خوووشگل هدیه امروز من به شما...اگه گفتین امروز چه روزیه؟

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد.
در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.
عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند.
سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
گفت زنم در خانه سالمندان است.
هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد.
چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!

پرستار با حیرت گفت:
وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید ، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:

اما من که می‌دانم او چه کسی است..!
قربون قلب پاکش ...

ماجرای کلاغ عاشق

این داستان یه کلاغ هست که عاشق یه قناری میشه....نوع بیانش طنزه اما واقعا خیلی داستانش قویه...

من به شخصه خوشم اومده ازش...امیدوارم که شما هم خوشتون بیاد...

 

نظرتون راجع به این پست فراموش نشه

ادامه نوشته