بی مزه
امروز یه کار خیر کردم : دولا شدم برم زیر میز سراغ سیدیها و دیویدیهای فیلمام... دیدم یه دونه اسمارتیز زرد، خیلی غمگین و ماتمزده افتاده اون گوشه. نیگاش کردم میگم: عهوا! تو اینجا چی کار میکنی؟ هیچی نگفت. موج «هیشکی منُ دوست نداره»اش منُ گرفت؛ همهی وجودمُ به لرزه در آورد. برش داشتم، بغلش کردم، بهش نیگا کردم و گفتم: بمیرم برات الهی! تو چرا باید اینجا افتاده باشی آخه؟ خودم میخورمت قربون اون ریخت گردالوت برم! فوتش کردم ضدعفونی شه، بوسش کردم و الان دیگه باید رسیده باشه به معدهام! راضیام از خودم الان؛ میدونم اونم از من راضیه ...
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۱ ساعت 14:20 توسط سامان
|
خداوندا !!! دستهايم خالي است و دلم غرق در آرزوها، يا به قدرت بيکرانت دستانم را توانا کن يا دلم را از آرزوهاي دست نيافتني خالي کن